سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

هو القادر

داشتم می خندیدم با صدای بلند. قهقهه می زدم اصلا! از شدتِ خنده اشک توی چشمهایم جمع شده بود و شکمم درد گرفته بود. نفسم بالا نمی آمد و خنده دست از سرم بر نمی داشت. صدای خنده ی من میانِ صدای قهقهه ی جمعیتی که دور هم جمع شده بودیم شنیده نمی شد. کسی نبود که نخندد و فقط «او» بود که به آرامی لبخند میزد. بدنم از خنده سست شده بود و حس کردم عضلات صورتم خسته شدند از خندیدن! چشمم که به «او» افتاد، کم کم خندیدنم آرام گرفت و خودم را جمع و جور کردم. «او» داشت به قهقهه ی مستانه ی اطرافیانش لبخند می زد، و نه به لطیفه ای که تعریف کرده بود. بغل دستی اش محکم بر کمرش زد و گفت:«جُکات هم مثل خودت با حالن!» جماعت از خندیدن سیر نمی شدند و با تکه پرانی هایی باز هم به اوج خنده می رسیدند. متانتِ «او» در بین این جمعیتِ کم اراده، بی نظیر بود.
هرگونه خنده ای و هر لطیفه ای را فراموش کرده بودم و زل زده بودم به آن همه متانت. خودم را به جای «او» گذاشتم و در ذهنم لطیفه ی ظریفی برای جماعتی تعریف کردم. با کلی تُپُق زدن و جلوجلو خندیدن، همه ی لذت و لطفِ لطیفه ی مذکور را حرام کردم. می دانستم در مقابل لطیفه ای که خودم پایانش را می دانم هم نمی توانم خوددار باشم و پیشاپیش نخندم. چه رسد به این شرایطی که تا دقایقی پیش اسیرش بودم!
جمعیت که کمی از خندیدن فارغ شد، او گفت:«من که لطیفه نگفتم. واقعی بود!» و این، دقیقا شبیه بمبی عمل کرد که دیوارها را هم می لرزاند. دوباره صدای قهقهه ی افراد به هوا پرتاب شد. «او» همیشه آدمِ خوش رو و خوش مشربی بود. شاید به همین خاطر همه با دقتی مضاعف به لبهایش خیره می شدند تا حرفی که می زند را تمام و کمال بشنوند. به ندرت لطیفه تعریف می کرد و اغلب ما را مهمان می کرد به ماجراهای جالبی که برای خودش به نوعی تجربه محسوب میشد.
باز هم حسودی ام گل کرده بود. چقدر دلم می خواست می توانستم به آرامی و متانتِ او باشم. تا آن موقع خیال می کردم فقط در برابر گریه است که ناتوان و بی اراده ام. حالا فهمیدم در مقابل خنده، بسیـــــار ناتوان ترم! آخ که من چقــــــدر ضعیفم...
باید بتوانم مانند «او» قلب بزرگ داشته باشم و سینه ای فراخ.
  رب الشرح لی صدری...

و یسر لی امری 

................................................
پایین نوشت1: فکر می کردی روزی، انگشت سبابه ات، سربلندت کند؟!
پایین نوشت2: طی یک حرکت بامزه و خودجوش، «زینب سادات» پیشنهاد داد تا تصویری از رایانه ای که همیشه برای وبلاگ نویسی ازش استفاده می کنیم رو بذاریم تا همه ببینن. این هم لب تاپی که به قول زینب سادات، اینجا رو باهاش هوا می کنم! +
پایین نوشت3:

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن    من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت - گهگاه    برگــی از بـاغچه ی شــعر بچینم کافی ست

- محمدعلی بهمنی-

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/12/15ساعت 1:8 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com